النجم

( وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ)النحل: ١٦

النجم

( وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ)النحل: ١٦

دیوان

سه شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۰، ۰۱:۰۸ ب.ظ

اشعار علامه حسن زاده آملی

اشعار سعدی

اشعار حافظ

اشعار مولوی

اشعار نظامی گنجوی

اشعار نیر تبریزی

بحر طویل

 دوستان عزیز میتوانند در صورت داشتن شعرهای زیبا با ارسال به ایمیل نویسنده یاریگر ما باشند.

لیلی و مجنون(معاصر)

یک شبی مجنون نمازش را شکست

با وضو در کوچه لیلا نشست

*****

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

*****

سجده‌ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

*****

گفت یا رب از چه خوارم کرده‌ای

بر صلیب عشق دارم کرده‌ای

*****

جام لیلا را به دستم داده‌ای

وندر این بازی شکستم داده‌ای

*****

نشتر عشقش به جانم می‌زنی

دردم از لیلاست آنم می‌زنی

*****

خسته‌ام زین عشق،دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

*****

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو... من نیستم

*****

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

*****

سال‌ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

*****

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

*****

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل می‌شوی اما نشد

*****

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

*****

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

*****

مطمئن بودم به من سر می‌زنی

در حریم خانه‌ام در می‌زنی

*****

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

*****

مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

شاعر:عبداللهی

 

 

میان خیمه‌ای غمگین نشسته زینب نالان*****دو چشمش منتظر بَر دَر دلش در صحنه میدان

دمی بگذشته و صوت حسین بر او نمی‌آید*****به گوش او فقط آید صدای شیهه اسبان

صدای آه و افغان یتیمان صبر او برده*****به کف آبی ندارد از برای آن همه عطشان

ز فریاد وز افغان حرم شد محشری برپا*****ولی زینب کند اشک خود از چشم حَرم پنهان

به خیمه دختری کوچک بُوَد بی‌تاب بابایش*****دَمادَم گیرد از عَمّه سراغ باب خود نالان

نمی‌داند سؤالش را چگونه بَر دَهد پاسخ*****که او خود منتظر ماند که آید خسرو خوبان

میان خیمه‌ای دیگر شهیدان خفته‌اند در خون*****یتیمان حرم بر آن به خون آغشتگان نالان

رُباب از داغ اصغر اشک ریزان و پریشان است*****لب عطشان اصغر کِی شَود از خاطرش پنهان

پُر از اندوه و واویلا فضای خیمه‌ها گشته*****ولی زینب دلش فکر حسین و این همه عدوان

زمانی این‌چنین بگذشت و صبر از دست زینب رفت*****گهی خاموش بنشسته گهی ایستاده و حیران

نمی‌دانست چرا قلبش تلاطم‌ها چنین دارد*****که گویی لحظه‌ای دیگر رود از پیکر او جان

برون از خیمه گردید و به تلّی مرتفع ایستاد*****وُرا یک صحنه جان‌سوز برابر گشته با چشمان

میان قتل گه جسم پر از چاک برادر دید*****که از اسبش فرو افتاده و در خاک و خون غلطان

فغان از دل کشید آن دم که با چشمان خود می‌دید*****بروی سینه مولا نشسته شمر بی‌ایمان

نهاده خنجرش جای دو لب‌های رسول الله*****کنار پیکر مولا نشسته فاطمه گریان

شتابان سوی میدان شد پریشان زینب کبری*****زدی بر سر کشیدی ناله‌ها از سینه سوزان

چو مولا دیده زینب را که عزم مقتلش کرده*****اشارت کرده برگردد به خیمه خواهر نالان

به خیمه رفته زینب در پی فرمان ثارالله*****تنش تا خیمه برگشته دلش جا مانده در میدان

نفَس در سینه‌ها حبس و حرم مبهوت زینب شد*****کسی آگه نبود از حالت مهنت کِش دوران

سکوتی سخت و جان فرسا که بر آن خیمه حاکم بود*****شکسته شد به یک لحظه به آه و ناله نسوان

نمی‌دانست چه گوید او که چشمانش چه می‌دیده*****و یا چون وَر دهد تسکین دل غم‌دیده آنان

ز میدان اسب خونین چون به خیمه دیده‌تر آمد*****به یک دَم گشته آن مرکب غریق بوسه طفلان

نگو زین گشته خونین یال و مجروح است و بی صاحب  زند*****گه بر زمین سر را بریزد اشک از چشمان

غباری سخت بگرفته سر و یال پر از خونش***** سکینه گویدش بابا کجا افتاده در میدان

صدا:ایمان میرشکاری (حجم:۲.۱ م.ب)

 

*****شاعر شکست خورده طوفان واژه‌هاست*****

 

- چند بند از یک مربع ترکیب عاشورایی-

 

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد

در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد

ذهنش ز روضه‌ها ی مجسم عبور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

*****

احساس کرد از همه عالم جدا شده است

در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است

*****

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

*****

باز این چه شورش است که در جان واژه‌ها ست

شاعر شکست خورده طوفان واژه‌هاست

*****

بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت

دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت

یک بیت بعد ، واژه‌ی لب تشنه را گذاشت

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

*****

حس کرد پا به پاش جهان گریه می‌کند

دارد غروب فرشچیان گریه می‌کند

*****

با این زبان چگونه بگویم چه‌ها کشید

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او را چنان فنای خدا بی ریا کشید

حتی براش جای کفن بوریا کشید

*****

در خون کشید قافیه‌ها را ، حروف را

از بس که گریه کرد تمام لهوف را

*****

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

"خورشید سر بریده غروبی نمی‌شناخت

*****

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"

او کهکشان روشن هفده ستاره بود

*****

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...

پیشانی‌اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...

*****

در خلسه‌ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

شاعر:سید رضا برقعی

یا علی مدد

 

خاطرم نیست که از کی به تو عاشق شده‌ام

به تو عاشق شده فارغ ز علایق شده‌ام

*****

پسر و دختر در محضر عشق است عزیز

که شود خادم مولا، چه غلام و چه کنیز

*****

پدرم گفت که میلاد تو در یاد من است

مژده دادند که نوزاد شما سینه‌زن است

*****

خاطرم هست که دادند مرا آب حیات

باز شد کام من از تربت و از آب فرات

*****

نه من از روز ولادت شده‌ام مرده‌ی تو

دلم از روز ازل بود گره‌خورده‌ی تو

*****

خاطرم هست به گوشم چو اذان می‌گفتند

دین من حب شما بود، از آن می‌گفتند

*****

شیر مادر که به جانم غم تو ریخته بود

نمکی داشت که با اشک درآمیخته بود

*****

شهد شیر و نمک اشک به جانم چو نشست

دلم از غصه ترک خورد، شنیدم که شکست

*****

مادرم بود کنیز و پدرم نوکر تو

خانه‌زادم که شدم عبد علی اصغر تو

*****

خاطرم هست که یک بار محرم که رسید

مادرم پیرهن مشکی من را که برید

*****

بخیه می‌زد به لباس من و نشتر به دلش

سر سوزن به لباس من و خنجر به دلش

*****

زیر لب گفت فدای تو شوم جان پسر

روی هر بخیه اثر بود ز اشک مادر

*****

روی هر خانه نشانی ز محرم زده بود

به در خانه‌ی ما پرچم ماتم زده بود

*****

مسجد و تکیه، حسینیه‌ی زیبا شده بود

کینه‌ها مرده ولی دوستی احیا شده بود

*****

خاطرم هست گُل گریه به باغ جگرم

خاطرم هست کشیدم گِل ماتم به سرم

*****

خاطرم هست دم و سینه و زنجیر و علم

چایی تازه دم پیرزنی با قد خم

*****

سینه سرخم که برای تو شدم سینه سیاه

دولت عشق گرفتم ز تو با نیم‌نگاه

*****

خاطرم هست پدر رنگ تنم را چون دید

آفرین گفت و کبودی تنم را بوسید

*****

گفت ای تشنه که از خون کفنت سرخ شده

سینه‌ی برگ گل سینه‌زنت سرخ شده

*****

لقمه‌ی پاک پدر از نمک خوان تو بود

شیر مادر همه از چشمه‌ی احسان تو بود

*****

من که با رزق تو از کودکی‌ام پیر شدم

بی‌سبب نیست که این‌گونه نمک‌گیر شدم

*****

والدینم ز تو امید دعایی دارند

که غلامان تو هم شیربهایی دارند

*****

سینه‌زن‌های همان دوره همه مرد شدند

مبتلای تو و عشق تو و بی‌درد شدند

*****

طمع شهد شهادت نفسی داد به ما

نفس گرم ولایت نفسی داد به ما

*****

فدیه شد هدیه‌ی شیدایی مادرهامان

رجز بدرقه لالایی مادرهامان

*****

که اگر سر بنهی در قدم روح‌الله

شیر من باد حلالت، پسرم بسم‌الله

*****

شیر مادر چه اثرها که ندارد، دیدیم

رهبر ما چه پسرها که ندارد، دیدیم

*****

هرکه مانده ست و مخالف به امامش باشد

هرچه خورده‌ست از این سفره حرامش باشد

*****

دوش در عالم رؤیای غم‌انگیز، مرا

بانویی گفت محرم شده، برخیز بیا

*****

گفت برخیز بیا دخترم آواره شده

بی حسینم همه اهل حرم آواره شده

صدا:محمود کریمی (حجم:۱.۷م.ب)






الا تهرانیا  استاد شهریار

الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی
چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیت ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی
قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر گفتی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
اگر میخواستی عیب زبان هم رفع میکردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل
فرو میریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
تو را یک شب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل
ترا تنبور و تنبک بر فلک میشد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای از پای ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن!
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

چو استاد دغل سنگ محک بر سکه ما زد
ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد هریک را به تنهایی بدو تازد
چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد
تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریب و فن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار میبینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

تو را تا ترک آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود
چه شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان پنبه چونی نه تیر ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان
از این قحط و غلا مشکل توانی وارهاندن جان
مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من







تو ننگ عربی ، سید حسن !

نام تو را باید
از فهرست اعراب شایسته خط بزنیم
تو
بجای آنکه در ایوان ویلای ساحلی ات
لم بدهی
و چرت تابستانی ات را
با دود قلیان مفرح کنی
تفنگ دست می‏گیری
و از پشت تریبون المنار
وبا نعره‌ها‌یت
چرت ما را پاره می‏کنی
تو هیچ شباهتی به اعراب بزرگ نداری، سید حسن!
نه شکمت
آن اندازه است
که از پشت دشداشه‌ها‌ی سفید
وقار عربی ات را نمایان کند
نه چفیه و عقال داری
تازه عمامه سیاه سرت می‏گذاری
که ما را به یاد خمینی می‏اندازد
که یکبار چرت مان را پاره کرده بود
تو ننگ عربی، سید حسن!
بجای آنکه در حرمسرایت بگردی
و رقص عربی ممالیک گرجی و اوکراینی ات را تماشا کنی
تا فردا در بهشت
برای مغازله با حوریان آماده باشی
در مخفیگاهت
که نمی‏دانیم کجاست
می نشینی و نهج البلاغه می‏خوانی
تو کافر شده ای، سید حسن!
و بر ماست که تو را به یهودیان اهل کتاب بسپاریم...
فقط به رسم مردان بزرگ عرب
صادق باش و بگو
برد موشک‌ها‌یت
به ریاض که نمی‏رسد؟!

نظرات  (۴)

سلام.شعرای خیلی قشنگی بود ولی بعضیاش تکراری بود...!!!درکل پسندیدم.
۰۳ دی ۹۰ ، ۰۶:۴۰ روز حسرت
انتخابتون توی انتخاب شعر ها عالی بود . خوش اومد .
۱۳ دی ۹۰ ، ۱۳:۳۵ سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
سلام
وبتون عالیه مطلبتون هم جالب بود. چشم براه قدوم سبزتون هستم سری هم به ما بزنین
یا علی

چشمهایم انتهای کوچه را می کاود آنگاه که می گویند در نیلی ترین آدینه، گام های نورانی ات را بر سنگفرش آن خواهی گذاشت. چشم به راهت مانده ام آقا...

شب ها را تا سپیده دم عشق می خوانم و سحرگاهان تا شب اذان امید در گوش تک تک قناری ها زمزمه می کنم...لحظه های خاکستری ام بی پیرایه تقدیم وجودت ، که می دانم به نامِ نامی ات "هیچ" در چنته ام با خود به این سو و آن سو می کشم. لحظه هایم را با تو تقسیم می کنم که عدالت را چونان ذره ای در دل خاک و آسمان ها از چشمانت پنهان نمی ماند.

تمام قلبم را به وسعت نیلوفرانه ترین طپش ها نثار آمدنت خواهم کرد آنگاه که بگویند خواهی آمد با دستی از عدل و قلبی که بی صبرانه برای گنجشک های بی پناه دست از طپیدن بر نخواهد داشت. بزرگترین نگاه من به کوچکترین ستاره آسمان دوخته تا شبی از شبها آغوش بگسترانم و مهتاب را در آغوش کودکانه ام بگیرم.

من غرور قرن را در هم خواهم کوبید، جنون چلچله ها را زندانی خواهم کرد و ریشه هایم را به دست تیشة مبهوتی می سپارم که می دانم هیچ گاه زخمی نخواهد داشت.من واژه ها را اسیر مهربانی ات، کوچه ها را آذین از نرگس ها، شب را چراغانی از تمام گلبوتة ستاره خواهم کرد. در پشت نگین وارة اشک هایی جانسوز، انعکاسی از انتظار آمدنت موج می زند.

با یاد آن روز که فوج فوج کبوتران زیر پایت نقل می ریزند و شب بو سر بر بالین، تب دار می گریم. آن روز که می دانم همین نزدیکی ست...مثل خدای نور و صلابت و مهر. مثل شکوهِ شب پره هایی که پشت شیشه های باران زده اشک را تلاوت می کنند.

من آن روز اذان نیایش را از حنجرة سرخ لاله ای خواهم شنید که زیرِ آواره ترین عشق، مدفون شده بود. من آن روز تمام بی کسی و بی پناهی ام را در ظهرترین، نماز کرب و بلا فریاد می زنم و با تمام قاصدک ها تمام پیکره های صلح را در بیغوله ترین جایگاه ـ بالاترین دیدگاه ـ می گذاریم.
۱۵ بهمن ۹۰ ، ۰۵:۵۵ ســیّده زهــرا(مهندسی معکوس 2سیّده تاخدا
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی